بريده ام دل از قفس، نظر چرا نمي كني رسيده ام به آن نفس، مرا رها نمي كني
مرا جدا نموده اي، زكلّ و مانده ام به جز ز جزء خود رهيده ام، تو كلّ عطا نمي كني
به عهدكرده ام وفا،گذشته ام از اين رفاه هرآنچه گفته اي شدم،تو خود وفا نمي كني
چگونه بگذري ز من، به حال بي تفاوتي منم كه عاشقم ولي ، تو اعتنا نمي كني
هزارشكوه می كنم، ز ماندنم در اين ديار چرا به يك شكايتم ، مرا رضا نمي كني
حكايتم به عارفي ،بگفتم و چنين بگفت كه هر چه بوده داده او، تو اکتفا نمي كني
تویی همان برهنه ای،که آمدی باین جهان به وضع خود در این زمان ،چرا نگا نمی کنی
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
بازدید : 245
تاریخ : شنبه 13 شهریور 1395 زمان : 11:58 |
نظرات (0)