چنان که روز نماند،شبم نمی ماند
دل من و دل تو پیش هم نمی ماند
نه من مقصرم و نه تویی مقصر هیچ
که ماه ، منتظر صبحِدم نمی ماند
چه دود می کند این نیم شعله ی عشقم
زبانه شعله کِشَد ، دود و دم نمی ماند
اگرچه کوه بزاید ز خویشتن رودی
ولی به گمرهی اش ملتزم نمی ماند
به گرد شمع بچرخد همین که پروانه
به یک شب وسحری دست کم نمی ماند
اگر که کُشته شود صاحب علم در جنگ
علم به معرکه دیگر علم نمی ماند
بُود طبیعت این عالم فنا اینطور
رسد اجل، نفسی لاجرم نمی ماند
مخور فریب ز شیطان که میخورد سوگند
که پای بند به قول و قسم نمی ماند
میان جامعه گردد عدالتی اجرا
درون حبس دگر متهم نمی ماند
بُود اگر متولّی همیشه آلوده
امامزاده ای پس محترم نمی ماند
رسیده ام به کمالی (ضیا)که می دانم
ستاره ی من و تو مثل هم نمی ماند
www.ziaz.irضیاالدین زین الدینی
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
بازدید : 428
تاریخ : سه شنبه 12 اردیبهشت 1396 زمان : 7:23 |
نظرات (0)