زنم نفس به قفس این قفس عجب جایی ست
اسیر محبسم و این بهای زیبایی ست
فریب دانه ای خوردم که بعد دانستم
که شرط عقل به فهم وشعور و دانایی ست
دگر به گنج قفس خواندنم نمی گیرد
و این نشانه ی اندوه و داغ تنهایی ست
اگر که خوانده شود نغمه با غم و اندوه
صدای زاغ چه بهتر ز مرغ مینایی ست
چه فرق می کنداکنون مرا که این قفسم
به کنج خانه ای یا در میان صحرایی ست
صدای هم سفران بشنوم نبینم شان
مگیر خورده که این نیز ضعف بینایی ست
تو از رهایی بعد از قفس چه می دانی
که پشت پرده ی عالم چه ماجراهایی ست
تو ای پرنده ی عاشق به بند خود خو کن
چه باک از دم مُردن دلی که دریایی ست
(ضیا)به شعله بسوزد اگر که پروانه
نبوده بی خردی بلکه شور شیدایی ست
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
بازدید : 404
تاریخ : سه شنبه 17 مرداد 1396 زمان : 15:46 |
نظرات (0)