جبرئيل از عرش تا آمد به ارض بر زمین یک ناگهان افتاد لرز
گفت : هرگز من ندارم طاقتي خلق عاصي را پذيرم ساعتي
مي دهم سوگند تو را خاكم نبر ز آنكه من از آدمي دارم خبر
دست خالي جبرئيل آمد برون چونكه ديدش خاك رادل پر زخون
داد فرماني خدا بر عزرئيل حال فرمانم تو بر نآور دليل
آمد از تخت فلك بر خاك تخت كندخاكي شوروشيرین،سست،سخت
چهل نهارآنرا سرشتندش به آب چهل دگر بگذشت ،بر شد از تراب
شدحما مسنون وبيرون شدزشل صورتي خشكيد،كامل شد ز گل
روح قدسي را به جسمش بردميد داد بر سر عقل ، بر قلبش اميد
ناگهان نوري بخود احساس كرد عقل و فهمش را بسي حساس كرد
گفت : بر ایزد که اين نور چه بود چون كه آمدسويم از من دل ربود
گفت حق: بر دوز چشمي بر سماء تا ببيني خامس آل عبا
خلق كردم من تو را بهر همين ورنه كي دارد بهايي خاك و طين
گفت: اينك نامشان بر من بگو تا شناسم آنكه دادم آبرو
گفت: او احمد بود من هم حميد نام خود دادم به او، باشد سعيد
چها ر نور ديگر از اويند و من فاطمه، مولا، حسين و آن حسن
گفت : يا الله سلام من رسان بر محمد (ص) بنده ات با آل آن
ليك برگو سراين غم راكه چون گفتي ازنام حسین دل گشت خون
گفت حق: اينك كنم آن آشكار تا كه چشمان تو گرد اشكبار
داد فرماني دگر بر جبرئيل تا بخواند ذكري مرثيه جليل
اولين اشكي كه آمد از دو عين آدم آن را ريخت از بهر حسین
با ملائك حق بگفتا :اين چنين آفريدم آدمي را جانشين
با تأمل اين ز گل كردم وجود آوريد اكنون به درگاهش سجود
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
بازدید : 225
تاریخ : یکشنبه 07 شهریور 1395 زمان : 14:08 |
نظرات (0)