وضع الودگی،درشاخص بحرانی بود
نَفَسِ شهر سرِ نقطه ی پایانی بود
در حصار همه ذرّات معلّق هر روز
شهر آزادِ من انگار که زندانی بود
دست حاجت بگرفتیم به بالا،بالا
دست ها منتظر قطره ی بارانی بود
دست حاجت نتوانست که کاری بکند
وای بر ما تو بگو این چه مسلمانی بود
نظر انداختم از پنجره دیدم ،یاحق
برج میلاد به آن مرتبه پنهانی بود
گفتم ای باد بیا دست به دامان توام
باد در بندگی یک دل نورانی بود
این که بارید دو چند روز به روی سر ما
برکت آه دل و دیده ی گریانی بود
خواستم باز ادامه دهم این گفته(ضیا)
دیدم این قصه همین قدرچه طولانی بود
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
بازدید : 629
تاریخ : دوشنبه 04 تیر 1397 زمان : 18:21 |
نظرات (0)